از شهر، فرار کرده بود؛ گاه گاهی، سر می زدم بهش؛ غذا می بردم براش و ازش می پرسیدم چی دوست داره تا ببرم براش؛ اون روز، باز هم توی جاده دیدمش؛ خیلی دوست داشتم یه گپی باهاش بزنم و درد دلشو گوش کنم؛ مردم می گفتن: «دیوونه است.» کلی باهم حرف زدیم. می گفت: «من، خودم یکی از معروفترین! افراد هستم؛ خیلی ها، راجع به من و پشت سر من، حرف می زنن؛ امان از دست این مردم؛ این، یعنی معروفیّت!» وقتی ازش پرسیدم: «چرا صورتشو سیاه کرده؟» گفت: «شما مگه خودتون توی موقعیت های مختلف، رنگ عوض نمی کنید؟ من هم وقتی بیرون از شهرم، اینجوری رنگ عوض می کنم و استتار می کنم اما نه از ترس حیوانات بلکه از ترس انسان ها! تا آسیبی بهم نرسه؛ آسیب یک انسان، از آسیب یک حیوان، مهلک تر و زمین گیرتره.» بهش گفتم: «لااقل، یه وسیله ارتباطی جور می کردی واسه خودت؛ الآنه، همه دیگه موبایل دارن؛ از اون ارزوناش هم می تونی بگیری.» گفت: «من دوست دارم ارتباطم با همه، صورت به صورت باشه؛ من وقتی هستم، با تمام وجود هستم و وقتی نیستم، به کلی نیستم.» پرسیدم: «اینجا راحتی؟» گفت:.


Comparative Education

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مشاوره وصدور ویزا هارد اکسترنال hhtt سایت پست نما دانلود سوالات ضمن خدمت فرهنگیان(تمامی ازمون ها) بتا 2 بهار عشق زندگی رایان کالا