دوست و همکار بازنشسته پدرم، از اوایل خدمت و معلمیش در روستاها تعریف می کرد؛ می گفت: اون اوایل که در روستاها درس می دادم، یه روز، چند نفر از اهالی روستا، مهمون اومدن برام. می گفت: یه اتاق اجاره ای ساده ای داشتم که یه طرفش، یه قالیچه انداخته بودم اما طرف دیگه اش، زمین خالی بود.
یه آقای شیرین عقلی در شهرستان اهر1 بود که همیشه، از تهران و وسعت و امکاناتش تعریف می کرد؛ می گفت: تهران، جای بزرگیه؛ تهران نگو؛ دریا بگو. پولاشو که جمع می کرد، در اولین فرصت، با اتوبوس های عازم تهران، به تهران سفر می کرد و وقتی هم برمی گشت، ساعت ها با آب و تاب، دیدنی هایش را برای اطرافیان، تعریف می کرد که چه طور مغازه هایی دارد و چه طور نورپردازی شده و چه قدر شلوغه.
معایب عدم تمرکز:
- به علت تنوع امکانات انسانی و مادی در مناطق مختلف، به ویژه امکانات علمی، فنی و اقتصادی، برخورداری همگان از امکانات آموزشی به صورت یکسان ممکن نخواهد بود و مناطقی که از امکانات مالی و انسانی بهتری برخوردارند، بهره وری بیش تری خواهند داشت و سرانجام، آموزش طبقاتی پدید خواهد آمد و درواقع، فرصت های آموزشی متفاوت، فاصله طبقاتی آموزشی را عامل خواهند بود.
- بر اثر دخالت مستقیم مردم با نظارت آنان در آموزش و پرورش منطقه، احتمال حضور و نفوذ گروه های متعدد محلی که شاید بعضا نیز ناصالح باشند، زیاد بوده و این دخالت آنان، موجب می شود که دستگاه آموزش و پرورش، خود وسیله ای برای تحقق اهداف آنان شود.
- تکیه و تأکید زیاد بر توجه به نیازمندی های محلی، خود ممکن است هدف های ملی و مقاصد کلی جامعه و کشور را تحت الشعاع اساسی قرار داده، تفرق در برنامه های درسی و فعالیت های آموزشی را پدید آورد.
- در شیوه غیرمرکزی، به علت عدم تشابه برنامه و تفرق در بهره وری از عناصر لازم فرهنگی، ممکن است وحدت ملی و فرهنگی، مورد تهدید قرار گیرد.
- پوشش تعداد کمتری از فراگیران.
- افزایش هزینه ها.
- امکان کمبود متخصصان برای برنامه ریزی ویژه مناطق.
- محدود بودن دانسته های فراگیران به مناطق خود.
نظام آموزشی، مرکب از مجموعه سازمان ها و افرادی است که وظایف و روابط متقابلی را بر عهده دارند و برای هدف های مشترکی، فعالیت می کنند. شکل گیری روابط و کنش های متقابل میان سازمان ها و افراد نظام، تابع ساختار سازمانی و شیوه مدیریت آن است؛ بدین منظور، یکی از مدل های سازمانی متمرکز یا نامتمرکز و یا ترکیبی از این دو (نیمه متمرکز) را متناسب با شرایط و نوع روابط متقابل، برمی گزینند.
به طور کلی، متمرکز ساختن ساختار، عبارت است از: ادغام دو یا چند نظام تحت هدایت یک سازمان نظارتی واحد و نامتمرکز کردن ساختار، عبارت است از: تقسیم و تفکیک یک نظام، به دو یا چند نظام مستقل که هر یک، سازمان کنترل کننده ویژه خود را دارند. در نظام برنامه ریزی درسی متمرکز، معمولاً، برنامه درسی را، نهاد مرکزی تهیه می کند و مناطق و مدارس، به اجرای آن، مم می باشند؛ در مقابل، در نظام برنامه ریزی درسی غیرمتمرکز، تمامی اختیارات، به سطوح پایین تر، واگذار می شود و هر یک از واحدها، آزادی و اختیار عمل دارند. برنامه ریزی نیمه متمرکزی هم وجود دارد که حد وسط دو برنامه ریزی قبلی هست؛ در نظام برنامه ریزی درسی نیمه متمرکز، ت ها و چارچوب ها را، نهاد مرکزی تدوین می کند و بخشی از اختیارات، به مناطق و مدارس، واگذار می شود و نظارت و کنترل، از سوی نهاد مرکزی اعمال می شود. سازمانی که در آن، اغلب اختیارات تصمیم گیری، در دست مدیران بالاترین رده سازمانی است، سازمان متمرکز(مرکزمدار) و سازمانی که در آن، اختیارات تصمیم گیری، در رده های مختلف پراکنده شده است، سازمان نامتمرکز(پراکنده مرکز) نامیده می شود.
می گفت: چندسال پیش، یه روز، اول صبحی، یه پیرمردی، سوار تاکسی ام شد؛ اون موقع، کرایه مسیری که من کار می کردم، ۲۵ تومن بود. بعد رسوندن، یه هزاری، از توی جیبش درآورد و گفت: بفرمایید. گفتم: عموجان پول خرد بده. گفت: پول خرد ندارم؛ پول خردو شما باید بدین نه من. گفتم: آخه پدرجان من اول صبحی، پول خردم کجا بود؟! آخِرش، گفتم: عموجان به سلامت؛ نمی خواد پول بدین. گفت: نه باید حساب کنی. یه لحظه، یادم افتاد که یه روز قبلش، از یکی از دوستانم توی بانک، یه کیسه پول خرد به مبلغ هزار تومن گرفته ام. با آرامش خاطر، بهش گفتم: باشه حساب می کنم؛ هزاری رو ازش گرفتم؛ در کیسه رو باز کردم؛ یه ۲۵ تومانی از توش برداشتم و بقیه رو بهش دادم.
مدیرعامل یه شرکت بزرگ و معروفی بود؛ بیش از ۸۰۰ نفر کارمند و کارگر داشت. می گفت: بعد از وقت کاری که به منزل برمی گردم، معمولاً بچه ها تا اون موقع می خوابند و وقتی می خواهم تلویزیون تماشا کنم یا با تلفن صحبت کنم، خانم می گه:.
تو عجب سنگدلی؛ همه اش، داری می ری که! پشت سرتو هم نگاه نمی کنی؛ کسی هم جلودارت نیست. تو، منو مجبور می کنی هر طوری شده، باهات بیام. راستی، یه وقتایی خیلی ازت بدم می آد و می خوام نباشی و تنهام بذاری و خودت بری و زود هم بری. بعضی وقتا، اذیتم می کنی و قدماتو اونقدر آهسته برمی داری که انگار اصلاً نمی ری؛ وقتی هم نگات می کنم تا بلکه یه کمی خجالت بکشی و زودتر بری، اون موقع، لج می کنی و تازه، وضع بدتر هم می شه؛ اصلاً دیگه نمی ری یا طوری می ری که مشخص نمی کنی.
در اوایل سال جدید، همه مان، در همه شهرها، شیشه هایی را در کنار خیابان ها دیدیم که یکی، دوتا ماهی ریز، داخل آن انداخته بودند(اکثراً، ماهی زبرا) و منتظر برای فروش بودند و چه قدر هم مشتری داشتند! من نام این شیشه ها را شیشه های مرگ تدریجی گذاشته ام. اصل عرضه و خرید ماهی های قرمز دم عیدی که داخل تشت و تنگ می فروختند، کاملاً غلط و برخلاف فرهنگ و آیین و مراسم ما و یک چیز وارداتی بود و است که این شیوه جدید بی رحمانه نیز امسال به آن اضافه شد. معمولاً همه ساله از اوایل اسفندماه، تجارت سیاه و کثیف ماهی قرمز، به همراه لاک پشت و سمندر و مار و حون و. شروع می شود و درواقع، دعوت و فراخوان بزرگی می شود از این موجودات، برای شرکت در یک کشتار دسته جمعی که در جای خود، تأثیر بدی روی همه به خصوص روان و افکار کودکان می گذارد و حامیان حیوانات نیز به موضوع حساس تر می شوند و تلاش می کنند.
دوستی، تعریف می کرد؛ می گفت: «یه سگی داشتم از اون سگای اصیل، از نوع ژرمن شیپرد؛ می دونستم و مطمئن بودم اگه یه روزی، لازم بشه، حتی جونشو هم به خاطر من می ده. دوتا گربه از نوع پرشین کت هم داشتم که توی اتاقکی در باغ، ازشون نگهداری می کردم. هر روز، در یکی از وعده های غذایی، یه مرغ روز صنعتی رو قطعه قطعه می کردم؛ اول، به سگه میدادم؛ بعد می رفتم سروقت گربه ها. اون روز، نمی دونم چرا و چه طور شد که اول، غذای گربه هارو دادم.
دوستی، تعریف می کرد؛ می گفت: «یه سگی داشتم از اون سگای اصیل، از نوع ژرمن شیپرد؛ می دونستم و مطمئن بودم اگه یه روزی، لازم بشه، حتی جونشو هم به خاطر من می ده. دوتا گربه از نوع پرشین کت هم داشتم که توی اتاقکی در باغ، ازشون نگهداری می کردم. هر روز، در یکی از وعده های غذایی، یه مرغ روز صنعتی رو قطعه قطعه می کردم؛ اول، به سگه میدادم؛ بعد می رفتم سروقت گربه ها. اون روز، نمی دونم چرا و چه طور شد که اول، غذای گربه هارو دادم.
در یه ملاقات از پیش طراحی شده ای، روباه، به شیر می گه: «بابای شما، خوب بود؛ زور زیادی هم داشت؛ یه نعره که می کشید، زنجیر آهنی رو میشکست. تو هم، کم از پدرت نداری؛ این زنجیرو، به خودت ببند؛ ببینم تو هم می تونی بازش کنی؟» شیر، با یه حالت غروری و همراه یه غرّشی، زنجیرو برمی داره؛ دور بازوانش می بنده؛ روباه هم کمکش می کنه و چنددور هم از گردن و پاهاش ردش می کنه؛ بعدش هم یه قفلی، به زنجیر می زنه و کلیدشو، جلوی چشم شیره، پرت می کنه داخل برکه؛ رو می کنه به شیر و می گه: «شیرجان، سرورم، شیرین تر از جانم! من، جایی قرار دارم؛ باید بروم؛ امیدوارم تا من برمی گردم، بتونی زنجیرو پاره اش بکنی؛ آفتاب هم که چند ساعت دیگه می ره؛ وقتی سایه شد، دیگه اذیت نمی شی.» شیر که بغض، گلوشو گرفته بود، می گه: «مگه تو، کی برمی گردی؟ به کلّی که نمی ری؟ می ری؟» روباه می گه: «شیرجان! عزیزم نمی دونم؛ بستگی داره به اینکه که کارم کی تموم بشه؛ شاید فردا، پس فردا، شاید هم یه هفته دیگه؛ ولی اومدنش که حتماً می آم؛ من چیز زیادی ازت نمی خوام؛ من اخلاق مدار هستم! قول می دم با اعضای بدنت، کاری نداشته باشم. خب می دونی دیگه الآنه تاکسیدرمی، مد شده و آدما، مشتریشن؛ به خصوص که شیر هم باشه اما من نمی دم ببرنت واسه تاکسیدرمی و بذارن گوشه اتاق خاک بخوری یا بزنن به دیوار و پزتو بدن؛ اونجوری حوصله ات هم سر می ره! من فقط چندتا از اون تارهای بلند موی یال گردنتو لازم دارم؛ اون هم به خاطر اینکه بعضاً، در جادوجنبل، به دردم می خوره؛ امیدوارم راضی بوده باشی و حلالم کنی.» شیر، تازه می فهمه چه بلایی به سرش اومده.
سردبیر نشریه بود؛ هنوز هم هست. می گفت: چند سال پیش، می خواستم یک وام چند میلیونی واسه احداث دفتر نشریه بگیرم که با درخواست وامم موافقت نکردن که هیچ، از بد حادثه، دندان درد شدید و غیرقابل تحملی هم اومد سراغم؛ اونم درست از موقعی که جواب رد شنیدم! میگفت: تحمل درد، برام خیلی سخت بود و مجبور بودم قبل از هر کاری و قبل از پیگیری مجدد وامم، به دندانپزشک مراجعه کنم؛ به دوسه تا دندانپزشک که مراجعه کردم، بینتیجه برگشتم؛ همگی میگفتن چیزیت نیست. عکس هم که گرفتن، هیچ علامت و نشونه ای از پوسیدگی یا عوارض دیگه دیده نشد! دیگه طوری شده بود که دندانپزشکا تعجب کرده بودند.
گذشتِ سال.گذشت سال، یعنی اینکه من و تو، از جنس جاودانگی این دنیایی نیستیم؛ یعنی حرکت کن؛ س و سکوت، قانون خلقت نیست و زمان، نابودگر جاودانگی است؛ هزاران سال، برای خوابیدن، وقت خواهیم داشت؛ تکانی به اندیشه هایمان بدهیم؛ هزاران سال، برای خواب، وقت داریم؛ نگذاریم اکبندترین نقطه وجودمان، مغزمان باشد. انسان، با عشق و محبت و مفاهیم عالیه انسانی و کرامتش، انسان می شود. سعادت ما انسان ها، در رسیدن به نقطه های آگاهی است. نگذاریم از هم دورمان کنند؛ نگذاریم از عشق و محبت و اخلاق و اندیشه های بزرگ و مفاهیم والا و ارزش های انسانی، دورمان کنند. خدایا در سال جدید، به ما کمک کن تا به خودمعرفتی و آگاهی برسیم؛ لیاقت، جایگاه و شأن این ملت، خیلی بالاتر از اینها است. در سال جدید، یاد بگیریم لذت خوب بودن را، لذت با خدا بودن را، لذت کمک به هم نوع و گذشت و اخلاق را. ببخشیم و لبخند بزنیم و حساب نیازمندی ها و ساختارهای نابودکننده را برسیم؛ نگذاریم نابودمان کنند.
سردبیر نشریه بود؛ هنوز هم هست. می گفت: چند سال پیش، می خواستم یک وام چند میلیونی واسه احداث دفتر نشریه بگیرم که با درخواست وامم موافقت نکردن که هیچ، از بد حادثه، دندان درد شدید و غیرقابل تحملی هم اومد سراغم؛ اونم درست از موقعی که جواب رد شنیدم! میگفت: تحمل درد، برام خیلی سخت بود و مجبور بودم قبل از هر کاری و قبل از پیگیری مجدد وامم، به دندانپزشک مراجعه کنم؛ به دوسه تا دندانپزشک که مراجعه کردم، بینتیجه برگشتم؛ همگی میگفتن چیزیت نیست. عکس هم که گرفتن، هیچ علامت و نشونه ای از پوسیدگی یا عوارض دیگه دیده نشد! دیگه طوری شده بود که دندانپزشکا تعجب کرده بودند.
گذشتِ سال.گذشت سال، یعنی اینکه من و تو، از جنس جاودانگی این دنیایی نیستیم؛ یعنی حرکت کن؛ س و سکوت، قانون خلقت نیست و زمان، نابودگر جاودانگی است؛ هزاران سال، برای خوابیدن، وقت خواهیم داشت؛ تکانی به اندیشه هایمان بدهیم؛ هزاران سال، برای خواب، وقت داریم؛ نگذاریم اکبندترین نقطه وجودمان، مغزمان باشد. انسان، با عشق و محبت و مفاهیم عالیه انسانی و کرامتش، انسان می شود. سعادت ما انسان ها، در رسیدن به نقطه های آگاهی است. نگذاریم از هم دورمان کنند؛ نگذاریم از عشق و محبت و اخلاق و اندیشه های بزرگ و مفاهیم والا و ارزش های انسانی، دورمان کنند. خدایا در سال جدید، به ما کمک کن تا به خودمعرفتی و آگاهی برسیم؛ لیاقت، جایگاه و شأن این ملت، خیلی بالاتر از اینها است. در سال جدید، یاد بگیریم لذت خوب بودن را، لذت با خدا بودن را، لذت کمک به هم نوع و گذشت و اخلاق را. ببخشیم و لبخند بزنیم و حساب نیازمندی ها و ساختارهای نابودکننده را برسیم؛ نگذاریم نابودمان کنند.
در یه ملاقات از پیش طراحی شده ای، روباه، به شیر می گه: «بابای شما، خوب بود؛ زور زیادی هم داشت؛ یه نعره که می کشید، زنجیر آهنی رو میشکست. تو هم، کم از پدرت نداری؛ این زنجیرو، به خودت ببند؛ ببینم تو هم می تونی بازش کنی؟» شیر، با یه حالت غروری و همراه یه غرّشی، زنجیرو برمی داره؛ دور بازوانش می بنده؛ روباه هم کمکش می کنه و چنددور هم از گردن و پاهاش ردش می کنه؛ بعدش هم یه قفلی، به زنجیر می زنه و کلیدشو، جلوی چشم شیره، پرت می کنه داخل برکه؛ رو می کنه به شیر و می گه: «شیرجان، سرورم، شیرین تر از جانم! من، جایی قرار دارم؛ باید بروم؛ امیدوارم تا من برمی گردم، بتونی زنجیرو پاره اش بکنی؛ آفتاب هم که چند ساعت دیگه می ره؛ وقتی سایه شد، دیگه اذیت نمی شی.» شیر که بغض، گلوشو گرفته بود، می گه: «مگه تو، کی برمی گردی؟ به کلّی که نمی ری؟ می ری؟» روباه می گه: «شیرجان! عزیزم نمی دونم؛ بستگی داره به اینکه که کارم کی تموم بشه؛ شاید فردا، پس فردا، شاید هم یه هفته دیگه؛ ولی اومدنش که حتماً می آم؛ من چیز زیادی ازت نمی خوام؛ من اخلاق مدار هستم! قول می دم با اعضای بدنت، کاری نداشته باشم. خب می دونی دیگه الآنه تاکسیدرمی، مد شده و آدما، مشتریشن؛ به خصوص که شیر هم باشه اما من نمی دم ببرنت واسه تاکسیدرمی و بذارن گوشه اتاق خاک بخوری یا بزنن به دیوار و پزتو بدن؛ اونجوری حوصله ات هم سر می ره! من فقط چندتا از اون تارهای بلند موی یال گردنتو لازم دارم؛ اون هم به خاطر اینکه بعضاً، در جادوجنبل، به دردم می خوره؛ امیدوارم راضی بوده باشی و حلالم کنی.» شیر، تازه می فهمه چه بلایی به سرش اومده.
دوستی، تعریف می کرد؛ می گفت: «یه سگی داشتم از اون سگای اصیل، از نوع ژرمن شیپرد؛ می دونستم و مطمئن بودم اگه یه روزی، لازم بشه، حتی جونشو هم به خاطر من می ده. دوتا گربه از نوع پرشین کت هم داشتم که توی اتاقکی در باغ، ازشون نگهداری می کردم. هر روز، در یکی از وعده های غذایی، یه مرغ روز صنعتی رو قطعه قطعه می کردم؛ اول، به سگه میدادم؛ بعد می رفتم سروقت گربه ها. اون روز، نمی دونم چرا و چه طور شد که اول، غذای گربه هارو دادم.
معظم له، در بیانیه«گام دوم انقلاب» خطاب به ملت ایران، در خصوص موضوع پژوهش، مراکز پژوهش و پژوهندگان، در سرفصل جداگانه ای و در فصل نخست آن، توصیه های اساسی فرموده اند که به شرح زیر، می باشد:
علم و پژوهش: دانش، آشکارترین وسیلهی عزّت و قدرت یک کشور است. روی دیگر دانایی، توانایی است. دنیای غرب به برکت دانش خود بود که توانست برای خود ثروت و نفوذ و قدرت دویستساله فراهم کند و با وجود تهیدستی در بنیان های اخلاقی و اعتقادی، با تحمیل سبک زندگی غربی به جوامع عقبمانده از کاروان علم، اختیار ت و اقتصاد آنها را به دست گیرد. ما به سوءاستفاده از دانش مانند آنچه غرب کرد، توصیه نمی کنیم، امّا مؤکّداً به نیاز کشور به جوشاندن چشمهی دانش در میان خود اصرار میورزیم. بحمدالله استعداد علم و تحقیق در ملّت ما از متوسّط جهان بالاتر است. اکنون نزدیک به دو دهه است که رستاخیز علمی در کشور آغاز شده و با سرعتی که برای ناظران جهانی غافلگیرکننده بود - یعنی یازده برابر شتاب رشد متوسّط علم در جهان- به پیش رفته است. دستاوردهای دانش و فنّاوری ما در این مدّت که ما را به رتبهی شانزدهم در میان بیش از دویست کشور جهان رسانید و مایهی شگفتی ناظران جهانی شد و در برخی از رشتههای حسّاس و نوپدید به رتبههای نخستین ارتقاء داد، همهوهمه در حالی اتّفاق افتاده که کشور دچار تحریم مالی و تحریم علمی بوده است.
به زودی، طولانی ترین متن فارسی بدون نقطه را برای علاقه مندان، ارائه خواهم کرد؛ این متن، در سامانه ثبت اثر هنری و ادبی، بارگذاری شده و در حال طی آخرین مراحل خود می باشد؛ علاوه بر آن، در مرکز مالکیت معنوی سازمان ثبت اسناد و املاک کشور نیز بارگذاری شده و در حال اکمال می باشد. اين كار من در واقع، يك كار جديدی نيست اما در نوع خود، بی نظير است؛ قبلاً، نوشته های بدون نقطه را در زبان عربی و فارسی داشته ايم.
چندسال پیش، مسؤولیت یه امتحانی رو که قرار بود در سه سطح استان های آذربایجان شرقی، آذربایجان غربی و اردبیل برگزار بشه، به من سپرده بودند؛ شرکت کنندگان زیادی اومده بودن؛ آزمون قرار بود در دو مرحله علمی و عملی برگزار بشه. در مرحله آزمون عملی که چندروز بعد از مرحله علمی آن برگزار شده بود، متوجه حضور یه خانمی در سرجلسه شدم که فکر کردم و احتمال دادم اولین باره دارم می بینمش! در حالی که آزمون دهندگان مرحله عملی باید همون افراد آزمون دهنده مرحله علمی می بودن؛ رفتم کنار صندلیش و بالاسرش وایستادم؛ خوب نگاش کردم و تقریباً مطمئن شدم شخص دیگه ای هستش. دونفر بازرس هم از تهران اومده بودن؛ موضوع رو به اونا هم منتقل کردم و گفتم: اون خانم، به احتمال زیاد، جای نفر اصلی اومده و نیاز به بررسی داره. بازرسان، موضوع رو بررسی کردن؛ عکسارو که تطبیق دادن، اعلام کردن: نه ما مشکلی نمی بینیم و شرکت کننده، همون خانمیه که در مرحله علمی هم حضور داشته اما من قانع نشدم و همچنان، بر نظر خودم پافشاری می کردم. یکی از بازرس ها گفت: برادر خود دانی؛ اگر ایشون، همون خانمی باشند که در مرحله علمی هم شرکت کرده اند که همینطور هم هست و شما همچین موضوعی رو مطرح کنید و حرف شما درست درنیاد، اون ممکنه داد و بیدار راه بندازه و جلسه امتحان، به هم بخوره. من، مسؤولیت بررسی این موضوع و عواقبشو به عهده گرفتم؛ رفتم بالاسرش؛ کد ملیشو پرسیدم؛ درست جواب داد؛ خب معلومه دیگه اون قطعاً کد ملی کسی رو که به جاش اومده بود، حفظ کرده بوده؛ نام پدر و چندین مشخصات دیگه هم ازش پرسیدم؛ همه رو جواب داد؛ من کلافه شده بودم؛ می دونستم اون همونی نیست که باید سرجلسه می بود اما چه طوری می تونستم اثباتش کنم؟.
چندسال پیش، یه آشنایی رو انداخته بودن زندان؛ وضعیتش، طوری بود که دادستان، ملاقات با زندانی رو به خاطر حُسن جریان بازپرسی، ممنوع اعلام کرده بود و فقط، نزدیکانش که در قانون هم مشخص شده، اجازه ملاقات داشتن که البته بعدها، در یکی از شعب تجدیدنظر، رأی قبلی تعدیل شد و درنهایت هم تبرئه اش کردن. اون روز، تصمیم گرفتم برم ملاقاتش؛ یه دوست دیگه ای هم داشتم در بخش اداری همون زندان که از کارمندان ارشد مجموعه بود؛ راحت بودم باهاش؛ بهش گفتم: من به عنوان برادر اون زندانی، می خوام بیام ملاقاتش. گفت: شوخی نکن؛ تو که برادر اون نیستی. گفتم: بله، نیستم؛ من هم نگفتم برادرش هستم؛ من گفتم: به عنوان برادرش. گفت: اگر قصد ملاقات داری باهاش، باید درخواست کتبی بدی تا با دستور یک مقام قضایی، مثل: قاضی ناظر زندان، قاضی پرونده یا رییس زندان، از ملاقات بهره مند بشی و قاضی شعبه اگه موافقت کرد، می تونی ملاقات داشته باشی و این کار، واسه خودش یه پروسه ای داره و ممکنه درنهایت قبول هم نکنن.
زمستان(مهدی اخوان ثالث)
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت؛
سرها، در گریبان است.
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه، جز پیش پا را دید، نتواند
که ره، تاریک و لغزان است.
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما، سخت سوزان است.
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک؛
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس، کاین است؛ پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟.
عزیزی رو از دست داده بودم؛ شام غریبانش، بلند شدم رفتم یه غذایی بگیرم بیارم برای مهمونا؛ آخرشب بود؛ رفتم به یه کبابی؛ گوشت چرخکرده داشت اما آماده و سیخ کرده اشو نداشت و تموم شده بود؛ ازطرفی دیگه، شاگردش هم رفته بود و کمکی نداشت؛ گفت: گوجه فرنگی نداره. بهم گفت: خودم کباب هارو حل می کنم و سریع، کارشو شروع کرد و تکنفره، کباب های زیادی رو سیخ کرد. رفتم از یخچال، چندتا نوشابه بزرگ ورداشتم و داخل پلاستیک کردم.
در حاشیه یکی از شهرستان ها، برای اسکن قسمتی از یه رومه ای، وارد مغازه فتوکپی شدم؛ یه پسربچه ای، بدون جوراب و با دمپایی پلاستیکی و بدون بالاپوش و در حالی که لباس گرم و خوبی هم به تن نداشت و کمی هم مضطرب، به نظر می رسید و در قسمتی از پلیورش، یه هارمونی رنگی دیده می شد از رنگ های گرمِ زرد و قهوه ای و نارنجیِ ناشی از سوختگی که نشان از آن داشت که متعلق به خانواده متوسط به پایینی هستش و احتمالاً هم که یه دست بیشتر لباس نداشته و ناگزیر بوده لباسشو، روی بخاری و با شتاب، خشکش بکنه، با یه پنج هزار تومانی لوله کرده و مچاله شده در دست که محکم گرفته بود، وارد مغازه شد؛ از خانم پشت کامپیوتر، می خواست تا انشایی رو با موضوع علم، بهتر است یا ثروت؟ از کامپیوتر دربیاره و چاپ کنه براش و چه قدر هم عجله داشت و هی، خواسته اشو تکرار می کرد.
امروز، با یه مصرف کننده شیشه، همکلام شدم؛ می گفت: مدتی است ترک کرده؛ گفتم: چه طور شد ترک کردی؟ گفت: یه روز، پسرم بدون هیچ مقدمه ای و خیلی صریح، بهم گفت: بابا مایه ذلّت شده ای تو. گفتم: خفه شو کرّه خر؛ تو می دونی ذلت، با کدوم ذِ نوشته می شه؟ گفت: در مدرسه هم سر به زیر و شرمگینه. مادرشو صدا زدم؛ گفتم: پایپ منو بیار. گفت: واسه چی دیگه؟! امروز، مصرف داشتی که؛ باز واسه چی پایپو می خوای؟! بچه است دیگه نفهمیده؛ حالا یه چیزی گفته؛ تو اعصابتو خرد نکن. این دفعه رو خیلی محکم داد زدم و گفتم: زن پایپو بیار. پایپو که آورد؛ محکم زدمش به دیوار؛ خرده شیشه ها ریخت روی فرش؛ زنم گفت: باز معطّل می مونی مرد؛ حالا می بینی. بلند شدم رفتم حموم؛ با آب سرد، دوش می گرفتم؛ زیر دوش، فکرهای خوبی می کردم؛ با خودم حرف می زدم؛ تصمیم خودمو گرفته بودم؛ روزهای اول، خیلی بهم فشار اومد؛ ترک اعتیاد به شیشه، اون هم در خونه، خیلی سخته.
از شهر، فرار کرده بود؛ گاه گاهی، سر می زدم بهش؛ غذا می بردم براش و ازش می پرسیدم چی دوست داره تا ببرم براش؛ اون روز، باز هم توی جاده دیدمش؛ خیلی دوست داشتم یه گپی باهاش بزنم و درد دلشو گوش کنم؛ مردم می گفتن: «دیوونه است.» کلی باهم حرف زدیم. می گفت: «من، خودم یکی از معروفترین! افراد هستم؛ خیلی ها، راجع به من و پشت سر من، حرف می زنن؛ امان از دست این مردم؛ این، یعنی معروفیّت!» وقتی ازش پرسیدم: «چرا صورتشو سیاه کرده؟» گفت: «شما مگه خودتون توی موقعیت های مختلف، رنگ عوض نمی کنید؟ من هم وقتی بیرون از شهرم، اینجوری رنگ عوض می کنم و استتار می کنم اما نه از ترس حیوانات بلکه از ترس انسان ها! تا آسیبی بهم نرسه؛ آسیب یک انسان، از آسیب یک حیوان، مهلک تر و زمین گیرتره.» بهش گفتم: «لااقل، یه وسیله ارتباطی جور می کردی واسه خودت؛ الآنه، همه دیگه موبایل دارن؛ از اون ارزوناش هم می تونی بگیری.» گفت: «من دوست دارم ارتباطم با همه، صورت به صورت باشه؛ من وقتی هستم، با تمام وجود هستم و وقتی نیستم، به کلی نیستم.» پرسیدم: «اینجا راحتی؟» گفت:.
وقتی علت رنگ رفتگی شلوارش را پرسیدم، گفت: «دیشب، آخر وقت، شلوارم را شستم و روی طناب، پهن کردم.» می گفت: «حدس میزدم شلوارم تا صبح، خشک نمی شود؛ واسه همین هم، زودتر بیدار شدم تا با اتو، هم خشکش کنم و هم صافش کنم.
مسافر تهران بودم؛ کنارم، یه نوجوانی نشسته بود؛ من، هنوز هم طرفدار نشستن در کنارِ پنجره و لذّت بردن از منظره بیرون هستم؛ چه اتوبوس باشه؛ چه هواپیما؛ اون روز هم، طرف شیشه نشسته بودم؛ مثل من، زیاد حرف نمی زد؛ کمی، افسرده به نظر می رسید؛ به نظرم، رفتارش عادی نبود؛ بعد از یه مسیری، نگاهم به کف دستش افتاد؛ ولو شده بود و کاملاً به صندلی اتوبوس، تکیه کرده بود؛ سرش افتاده بود و کف دستش، رنگی بود؛ ازش پرسیدم: «چرا اینجوری شده دستت؟ چیزی شده؟» حرف نزد؛ با حرکات چشمانش، تأیید کرد که چیزی شده؛ اون یکی دستش، یه قوطی پلاستیکی خالی قرص بود؛ از دستش، گرفتم و فهمیدم قرصارو ریخته کف دستش و لحظاتی رو احتمالاً نگه داشته تا فکر! بکنه و بعد، تصمیم خودشو گرفته و بعداً هم که همه صدتا قرصو بالا انداخته؛ رنگ کف دست هم مال روکش قرص بوده. من چون مدتی رو در داروخونه کار کرده بودم، داروهارو کم و بیش می شناختم؛ اون قرص، در داروخونه ها، معمولاً در شکل های 10 میلی گرمی، 20 میلی گرمی و 40 میلی گرمی وجود داره؛ اون پسر، 40 میلی گرمیشو انداخته بود؛ یعنی 100 تا قرص 40 میلی گرمی. من فهمیدم که قصدش، خودکشی بوده.
مدیران موفق، فعالیت های کاری مديران ادارات كل فرهنگ و ارشاد اسلامى و چالش های اساسی مدیران فرهنگی.
مدیر موفق
چه عوامــلى، در افزايـش و كاهـش موفقيت مديــران، مؤثر است؟ قبـل از هـر بحثـى، لازم است تعريف مديريت را، از نظـر آقاى دكتر على رضائيان، از ذهن بگذرانيم: مديريت، فرايند به كارگيرى مؤثر و كارآمد منابع مادى و انسانى در برنامه ريزى، سازماندهى، بسيج منابع و امكانات، هدايت و كنترل است كه براى دستيابى به اهداف سازمانى و بر اساس نظام و ارزش مورد قبول، صورت مى گيرد. چه عواملى، باعث افزايش قدرت اين مفهوم، يعنى مديريت مى شود و از يك مدير عادى، مديرى موفق و كارآ مى سازد؟ واژه مديريت كه در اين نوشته، به صورت عام به كار مى رود، مى تواند شامل كليه مديران به مفهوم كلمه باشد؛ اين مدير، مىتواند مدير يك كارخانه بزرگ، مديركل يك اداره، مدير دبستان يا مدير يك شركت كوچك باشد. در مرحله نخست، بايد ديد كه چه عواملى، باعث مى شود شخصى، به مرحله مديريت برسد و در خود، احساس توانايى و قدرت اداره يك مجموعه را بکند؟ شخصى كه داراى خصايلى، همچون: عزت نفس، هوش زياد، ابتكار، شوخ طبعى، برون گرايى، كنترل خود و ديگران، قدرت تصميم گيرى، مصمم در رسيدن به يك هدف و پىگيرى جدى آن، اراده قوى و پايدار، واقع بينى، عدم نااميدى، تلاش زياد در رسيدن به هدف و. باشد، امكان زيادى براى رسيدن به مرحله مديريت را دارد و مى تواند و البته نه ااماً مدير بشود که اين مدير، ممكن است مدير يك شركت بلندپايه يا مدير يك دبستان نيز باشد. تشديد و تقويت عواملى كه باعث موفقيت و رسيدن يك شخص، به مرحله مديريت شده است، خود مى تواند باعث افزايش كارآيى يك مدير بشود و برعكس، تضعيف آن عوامل، باعث كاهش موفقيت مديران خواهد شد. يك مدير، وقتى موفق است كه بتواند از عهده انجام كارهاى تخصصى و حرفه اى و فنى برآيد؛ او بايد زيردستان خود را خوب بشناسد و به آنها توجه كند؛ مدير موفق، هميشه يك كانال هايى را براى ارتباط كاركنان باز مى گذارد. مديرى موفق است كه ضمن پذيرش مسؤوليت با جان و دل، الگوى مناسبى براى زيردستانش باشد. مدير، وقتى كارآيى اش بيشتر خواهد شد كه بتواند رفتار و اعمال كاركنان را، با توجه به هدف نهايى آن سازمان، در كنترل و هدايت خود داشته و قدرت تصميم گيرى داشته باشد. سايق قوى براى قبول مسؤوليت و تكميل وظايف، پافشارى و پشتكار در تعقيب هدف ها، تهور و ابتكار در حل مسايل، انگيزه براى ابتكار عمل در موفقيت هاى اجتماعى، اعتماد به نفس و احساس هويت فردى، تمايل به پذيرفتن عواقب تصميم ها و اعمال، آمادگى براى پذيرش و جذب فشار روانى متقابل، قدرت تحمل ناكامى، توان نفوذ در رفتار ديگران و ظرفيت سازمان دادن نظام هاى تعادل اجتماعى براى هدفى كه در دست است، نياز شديد به قدرت، نياز كمتر به وابستگى عاطفى، خود كنترلى قوى و تعقلى بودن و نه احساسى و مواردی مشابه، از خصوصيات مشترك همه مديران است. اگر بتوان در مديران، اين سايق ها را تقويت كرد، قطعاً مديران قوى و موفقى خواهيم داشت. يك مدير خوب، بايد به اطلاعات فعلى خود، قانع نباشد و هميشه، اطلاعات خود را ارتقاء دهد و اين ارتقاء، مى تواند از طريق رسمى و آموزشگاه ها و ضمن خدمت ها و مراكز عالى يا از طريق مراکز غیر رسمی و رسانه ها و مطالعه كتب مختلف باشد. مديرى كه به كاركنان خود، نيكی ها و مساعدت هاى اداری و شخصى مى كند، مورد احترام قرار مى گيرد و در نتيجه، در كارها، با همكارى صميمانه كاركنان، مواجه شده و در نهایت، با موفقيت بيشترى، پيش مى رود؛ چون، در واقع، همكارى كاركنان و زيردستان، باعث موفقيت و افزايش كارآيى يك مدير مى شود و مدير، بدون كاركنان، معنى پيدا نمى كند. يك مدير موفق و كارآ، بايد براى شنيدن حرف هاى كاركنان خود، وقتی را اختصاص دهد و در جستجوى رفاه شخصى افراد تحت مديريت خود باشد. يك مدير، اگر بخواهد موفق باشد و اين موفقيت، بر كارآيى اش، تأثير بگذارد، بايد با همه كاركنان، به شيوه اى برابر رفتار كند و از طرفى، قابل نزديك شدن و مهربان باشد. او، طورى بايد رفتار كند كه وقتى با اعضاء صحبت مى كند، آنها احساس راحتى داشته باشند. يك مدير موفق و كارآ، بايد پيش از آنكه تصميم در مورد موضوع هاى مهم را به اجرا مى گذارد، موافقت كاركنان را در مورد آنها، جلب كند. يك مدير اگر مى خواهد كارآيى اش بالا رود و موفقيت بيشترى در كارش حاصل نمايد، بايد نگرش خود را، براى كاركنان، كاملاً مشخص سازد؛ او، به شيوه اى بايد سخن بگويد كه مورد سؤال قرار نگيرد. او بايد كاركنان را، بسته به كارآيى و تخصصشان، به كارهاى مشخص و معينى بگمارد. مدير موفق، توجه دارد كه كاركنان، هماهنگ باشند و اهداف خود را، با اهداف سازمان، در يك خط قرار دهند. مدير بايد بتواند ديگران را، تحت نفوذ خود قرار داده و رفتار آنان را، هدايت و كنترل نمايد. يك مدير، وقتى موفق است كه بتواند توانایي هاى ذهنى خود را، براى ايجاد يك فكر يا مفهوم جديد، به كار گيرد و در واقع، خلاقيت داشته باشد؛ به عنوان مثال، يك شركت، بايد محصول و خدمتى را ارايه دهد كه مورد نياز مشتريان باشد. نياز مشتريان، با گذشت زمان، تغيير مى كند و نتیجتاً، محصول يا خدمت مورد نياز مشتريان، بايد با قيمت و كيفيت خوب و در زمان مناسب و با شکلی جدید، ارايه گردد. اگر شركت، خود را، با اين تغييرات و نيازها، هماهنگ نسازد، ممكن است ضمن تحمل هزينه هنگفت، چنانكه بايد، به اهداف خود دست نيابد. خلاقيت، براى بقاى هر سازمانى، لازم است. در طى زمان، سازمان هاى غيرخلاق، از صحنه، محو می شوند و اگر چنين سازمانى ممكن باشد در عملياتى كه در يك مقطع از عمر خود درگير آن است، موفق شود، سرانجام، مجبور به تعطيلی يا تغيير سيستم مى گردد.
باسمه تعالی
«رونق تولید - رهبر معظم انقلاب اسلامی»
تاریخ: 98/11/24
جناب آقای دکتر محمدرضا پورمحمدی
استاندار محترم آذربایجان شرقی
سلام علیکم؛
احتراماً، ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهید سردار سلیمانی و همرزمان ایشان و عرض تسلیت، به مناسبت وداع و فراق تعدادی از هم میهنان، در مراسم مربوط و همچنین در حادثه اخیر سقوط هواپیمای مسافربری و با گرامیداشت سالگرد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و قیام 29 بهمن تبریز، سرسلسله قیام های انقلاب اسلامی، چنانکه استحضار دارید در سال های اخیر، به دلایل متعددی، از جمله: حاشیه نشینی، مهاجرت ها و توسعه شهرنشینی و سایر عوامل دخیل و به تبع آن، تولید بیشتر زباله، شاهد تولید مثل و ازدیاد آسان سگ ها در شهرستان ها و به ویژه مراکز استان ها بوده ایم و کلانشهر تبریز نیز از این شرایط، مستثنی نبـوده است. به دنبـال ازدیاد نسل سگ های بی صاحب، شهـرداران نواحـی مختلف در شهرها، بـرای کـاهش جمعیت سگ ها، ناگـزیر و متأسفـانـه، اولیـن، سـاده تـرین و کـم هزینه تریـن راه را انتخاب و آن را به صـورت پنـهان و یا علنـی و به شیوه های مختلف، عملیاتـی کـرده اند که گزارش هـای مردمـی و تأییـد ناپدید شدن سگ ها در برخی مناطق و مستندات صوتـی و تصویـری تهیه شده و موجود از نحـوه معدوم سازی به روش تزریق سم و اسید و یا به شیوه های دیگر، ازجمله تیراندازی ها در برخی مناطق شهـرهای مختلف به سمت سگ ها و حذف فیزیکی آنها در سال های اخیر که معمولاً یک پای شهرداری ها هم در میان است، صدای طیف گستره ای از حامیان حیوانات را درآورده که مصداق های عینی و مستند تصویـری زیادی در این خصوص، موجـود می باشد که در بـرخی رسانـه ها و پایگـاه های خبـری نیز منعکس شده است.
بیشتر شهرداری ها، معمولاً و هیچوقت، زیر بار موضوعی به نام سگكشی نمیروند و ادعایشان هم این است كه سگهای مریض را از سگهای سالم جدا میكنند و بعد از جداسازی است که به زندگی آنها خاتمه میدهند؛ درحالی كه معیار مشخصی هم بـرای تشخیص این مریـض بـودن سگها ندارنـد و اسمی كه بـرای این كـار گذاشتهانـد، مـرگ با تـرحـم! است و وقتـی هم دستشان رو می شود، همه تقصیرها را به گردن پیمانکاران خاطی می اندازند؛ درحالی که پیمانکاران، طبق قراردادهای منعقده، از شهرداران و زیرمجموعه های آنها دستـور می گیرنـد و خودسرانـه نمی تواننـد دست به سگ کشـی بـزنند؛ ضمن اینکـه جمـع آوری و معدوم سازی سگهای رهاشده، برای عده ای، درآمدزایی دارد و اين در آمدزايی، بستری برای انجام برخـی تخلفات وسوسه انگيز، ایجاد می کند که به دام انداختن سگ در خارج از محدوده خدمات شهری، پرورش و تكثير و توله کشی سگها برای فروش به طرح و انتقال سگ از ساير مكانها، از جمله تخلفاتی است كه احتمال دارد در اين طرح رخ بدهد؛ ضمن اینکه شهرداری ها در کشتار سگ ها، از شهروندان هزینه می کنند و رفاه، آسایش و امنیت بهداشتـی آنها را مطرح و به رخ می کشند.
در چندساله اخیر، برخی از نوجوانان و جوانان ایرانی و البته اخیراً، میانسالان و پیرمردان و پیرن عاقل! و عاقله! هم به این جمع پرشور! ولنتاینی ها پیوسته اند. بسیاری از ایرانی ها! روز ۱۴ فوریه را که معمولاً 25 ام بهمن ماه است، با عنوان ولنتاین که مربوط به ما و فرهنگ ما نیست و البته برخی از خودی ها هم برای آن معادل های فارسی و تاریخچه های ایرانی می بافند، درحالی که معرف یک سبک زندگی غربی است، جشن میگیرند و ابراز عشق می کنند! عشق، حالت بد و مذمومی نیست و همه انسان های عاقل، این موضوع را می دانند و جزو بدیهیات است و نیاز به بررسی فلسفی آن نیست و در فرهنگ خودمان، از خیلی وقت پیش و شاید قبل از اروپاییان، به مفهوم واقعی آن به کرار پرداخته شده است و با اندک تأملی در آثار شاعران و نویسندگان هم می شود به راحتی به این نتیجه رسید. با یک جستجوی ساده کلمه عشق و مشتقات آن در اشعار و نوشته های ایران زمین در طول تاریخ، در کتاب های یک کتابخانه مجهز یا به روش جستجو در اینترنت و در متون فارسی، با حجم بالایی از این کلمه مواجه خواهیم شد که نشانگر اهمیت آن است؛ پس ما ایرانی ها، با اصل عشق و عاشقی و عاشق و معشوق، مشکلی نداریم.
معظم له، در بیانیه«گام دوم انقلاب» خطاب به ملت ایران، در خصوص موضوع فرهنگ، توصیه های اساسی فرموده اند که به شرح زیر، می باشد:
«مدیران جوان، کارگزاران جوان، اندیشمندان جوان، فعّالان جوان، در همهی میدانهای ی و اقتصادی و فرهنگی و بینالمللی و نیز در عرصههای دین و اخلاق و معنویّت و عدالت، باید شانههای خود را به زیر بار مسئولیّت دهند، از تجربهها و عبرتهای گذشته بهره گیرند، نگاه انقلابی و روحیهی انقلابی و عمل جهادی را به کار بندند.».
گفت و گوهای این جانب(محمدرضا باقرپور) با سرکار خانم دکتر فائزه خانلرزاده، متخصص روان شناسی و نوروسایکولوژی را در خصوص موضوع و مناسبت ولنتاین، در زیر، ملاحظه می فرمایید:
محمدرضا باقرپور، در تاریخ 2020-02-19 ، در ساعت 13:35، پاسخ داد: با سلام؛ فرق خصوصی با در اینجا پیام و نظر گذاشتن، اینه که در اینجا، امکان سانسور و نزدن نظر هست اما در پیام های خصوصی معمولاً نظرات خوانده می شوند. اگر هدف ما، این باشد که انتقادهارو بپذیریم و اهمیت بدیم، فرقی ندارد این انتقادها، در چه بستری و در کجا، مطرح بشن اما اگه قرار بر برنتابیدن انتقادها باشد، هرجایی هم که باشد، تأثیری نخواهد داشت. حالا بنده، با امتثال از فرمایش جناب عالی، در اینجا پپامم را نوشتم تا ببینیم درج خواهد شد یا نه؟ به امتحانش می ارزد. با یک جستجوی ساده کلمه عشق و مشتقات آن در اشعار و نوشته های ایران زمین در طول تاریخ، در کتاب های یک کتابخانه مجهز یا به روش جستجو در اینترنت و در متون فارسی، با حجم بالایی از این کلمه مواجه خواهیم شد که نشانگر اهمیت آن است؛ پس ما ایرانی ها، با اصل عشق و عاشقی و عاشق و معشوق، مشکلی نداریم. روز عشق، روزی است که معمولاً، دختران و پسران ناآشنای بسیار آشنا! به یکدیگر تبریک می گویند؛ نه همسران و ن و مردان متأهل و این بدان معناست که پدیده ولنتاین، رابطه آزاد میان دو جنس را پذیرفته و به آن رسمیت بخشیده است. متأسفانه، پشت سر این ولنتاین ها، ناهنجاری های دیگری هم جریان پیدا می کند که خالکوبی و عکس انداختن روی بازوها و تیغ زنی های دختران و پسران دانش آموز در مدارس، در روی بازوها و دست ها و حک کردن حرف اول دوست ولنتاینیشان! از آن جمله است که والدین و مسؤولان، به ویژه مسؤولان حوزه تعلیم و تربیت، باید بیشتر مراقب باشند و تلنگر، سؤال و حرف آخر، اینکه اگر این عشق های خیابانی، واقعی هستند و اگر واقعی بودند، چرا طبق آمارها و تحقیق های ارائه شده، منجر به ازدواج صحیح و عاشقانه نشده اند و چرا بیشتر آن تعداد هم که منجر به ازدواج شده اند، در اندک زمانی، منجر به طلاق شده اند؟.
* محمدرضا باقرپور
سیگار یا هر نوع وابستگیِ از این دست، چه قدر می تونه آدمو حقیر جلوه بده؛ دیروز، موقع برگشتن از سرِ کار، همسایه بالای خیابون که یه پیرمرد محترمی هم هستش، سراسیمه اومد به طرفم! اون، بدون سلام و بدون هیچ مقدمه ای، پرسید: «سیگار داری؟» خب، اون می دونه که سیگاری نیستم من؛ به نظرم، می خواست سیگار بگیرم براش یا یه پولی بدم؛ بره سیگار بخره.
داستانک شماره یک:
چند سال پیش، آینه بزرگی افتاد روی انگشت شست پای راستم؛ انگشتم، برید و آویزون شد؛ طوری که استخوانش پیدا شد؛ بلند شدم رفتم اورژانس بیمارستان؛ خانم پرستاری، آمپول بی حسی لیدوکائین رو آماده کرد؛ خواست بزنه، نذاشتم؛ گفتم: همینجوری بزن بخیه رو. گفت: دردش بیشتره هاااا؛ نمی تونی تحملش بکنی؛ گفته باشم. اون توضیح داد و گفت: البته برای ما خوبه اینجوری؛ چون وقتی آمپول تزریق می شه، گوشت سخت تر می شه و بخیه زدن، کمی مشکل تر می شه؛ این مرحله اگه حذف بشه، اتفاقاً ما راحت تریم در کارمون. براش گفتم: خب دیگه؛ همینجوری بزن؛ من می تونم تحمل کنم؛ من دردها و رنج های سخت تر از اینو هم تحمل کرده ام؛ این که چیزی نیست. پرستار، با آمپول آماده در دستش، به طرف پزشک رفت که اون طرف سالن، بیکار وایستاده بود؛ دقیقاً نفهمیدم چی رد و بدل شد بینشون اما کلمات «توهم» و «قاطی» رو از زبان خانم پرستار شنیدم.
تعریف می کرد؛ می گفت: مرحوم پدرم، طبق روال همیشگی، منو فرستاد برای خرید سیگار؛ سیگارو که گرفتم، یه نخشو برداشتم؛ بسته رو ت دادم تا جای خالی، مشخص نباشه و سر بسته رو با دقت چسبوندم؛ سیگارو تحویل پدر دادم؛ رفتم انباری تا سیگارو تجربه کنم؛ داشتم چوب کبریتو درمی آوردم تا روشنش کنم؛ پدرم داد زد و گفت:.
یه نامه دو صفحه ای تایپ کردم برای یک از وزراء و پیشنهادهایی رو در آن آوردم؛ بردم از اداره کل پست ارسالش کنم؛ یه پاکت A4 گرفتم؛ وایستادم توی صف نوبت تا نوبتم برسه؛ قبل از گذاشتن داخل پاکت، یه بازخوانی سریعی از نامه کردم؛ نیاز شد یه چند کلمه ای رو دستی اضافه کنم؛ روی سکو گذاشتم تا نامه رو تغییر بدم؛ متوجه شدم یه نفر گردنشو مثل گردن غاز دراز کرده؛ داره سطر به سطر نامه رو با حرص و ولع، نگاه می کنه و می خونه.
درباره این سایت